جدول جو
جدول جو

معنی نذر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

نذر کردن(عَ وَ دَ)
بر خود واجب کردن چیزی. (از ناظم الاطباء). نحب. (از منتهی الارب). عهد کردن. پیمان کردن. به گردن گرفتن. چیزی یا کاری بر خویشتن واجب کردن به نذر: پس گفت خداوند را بگو که در آن وقت که من به قلعۀ کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من می کردند... نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم. (تاریخ بیهقی ص 178). روی بر خاک نهد از عجز و انکسار و نذرها کند که میان وی و خدای عزوجل اگر چیزی بوده است پشیمانی خورد. (تاریخ بیهقی ص 595). فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی به مشهد من و سوگندان خورده... که ولی عهد از علویان کنی. (تاریخ بیهقی ص 135).
دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید
این نذر کرد و رای زدآهنگ کعبه را.
خاقانی.
نذر کردم که جزدر بیاض روز از خانه بیرون نیایم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298).
، پذیرفتن از. پذرفتن از. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نذر کردن
پتیستادن
تصویری از نذر کردن
تصویر نذر کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گذر کردن
تصویر گذر کردن
گذشتن و عبور کردن از جایی
فرهنگ فارسی عمید
(زَ زَ دَ)
گذشتن. عبور کردن. مرور نمودن:
هنر بر گهرنیز کرده گذر
سزد گر نمانی به ترکان هنر.
فردوسی.
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
همی رو چنین تا سر مرز هند
وز اینجا گذر کن به دریای سند.
فردوسی.
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین.
فردوسی.
چه مایه جهان داشت لهراسب شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه.
فردوسی.
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشۀ نارون.
فردوسی.
چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهرۀ پشت او.
فردوسی.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.
فردوسی.
بر ایشان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد مهر گیتی فروز.
فردوسی.
نبایست کردن بر این سو گذر
بر نره دیوان پرخاشخر.
فردوسی.
نیارست کردن کس اینجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر.
فردوسی.
بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.
فردوسی.
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه.
فردوسی.
همه رنج ما مانده بر خارسان
گذر کرد باید سوی شارسان.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.
ناصرخسرو.
ز آنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد.
نظامی.
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز.
نظامی.
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبرکرد.
نظامی.
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه، بانو را خبر کرد.
نظامی.
هر دم از روزگار ما جزوی است
که گذر میکند چو برق یمان.
سعدی.
چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
سعدی (طیبات).
کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او
او به تفضل نکرد هیچ گذر سوی من.
سعدی (بدایع).
باآنکه اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد.
سعدی (طیبات).
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی.
سعدی (طیبات).
سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت.
سعدی (گلستان).
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
سعدی (بوستان).
یکی متفق بود بر سنگری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی (بوستان).
بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.
حافظ.
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد.
حافظ.
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 128).
، تجاوز کردن. سرپیچی کردن. نافرمانی کردن:
نشاید گذر کردن از رای اوی
گذشت از بر و بوم وز جای اوی.
فردوسی.
- روز گذر کردن، قیامت. روز جزا که در آن روز از پل صراط بایدگذشت:
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.
فردوسی.
- امثال:
مثل گوسفندان که چون یکی از جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند
لغت نامه دهخدا
(عُرْ نُ / نِ / نَ دَ)
شتر کشتن. کشتن شتر را. قربانی کردن اشتر را. رجوع به نحر شود
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ قَ کَ دَ)
کنده کاری کردن روی سنگ. کندن عبارتی روی سنگ. رجوع به نقر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شُ دَ)
نشر دادن. انتشار دادن. منتشر کردن
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
برحذر بودن. احتیاط کردن. پرهیز کردن:
دو روز حذر کردن از مرگ روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست.
بندار رازی.
ولیکن چو گردنده گردنده بود
حذر کردن و درد خوردن چه سود.
فردوسی.
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟
فرخی.
چو رسم جهان جهان را ببینی
حذر کن ز بدهاش گر پیش بینی.
ناصرخسرو.
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
ناصرخسرو.
تو ز غوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب.
ناصرخسرو.
عیسی را علیه السلام گفتند: ترا این ادب که آموخت ؟ گفت هیچکس. همی هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم. (کیمیای سعادت).
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر.
مسعودسعد (دیوان چ نوریان ص 296).
من و تو، جز من و تو کیست اینجا
حذر کردن نگوئی چیست اینجا.
نظامی.
چون هرچه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر می نتوان کرد.
عطار.
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده.
عطار.
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی.
سعدی (بوستان).
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی (بوستان).
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند.
سعدی (گلستان).
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن.
سعدی (گلستان).
چو تیر انداختی بر روی دشمن
حذر کن کاندر آماجش نشستی.
سعدی (گلستان).
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید.
سعدی (گلستان).
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
عجب که در عسل از زهر میکند پرهیز
حذرنمیکند از تیر آه زهرآلود.
سعدی.
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عِ سَ بُ شُ دَ)
نگاه کردن. نگریستن:
چو بشنید میلاد افکنده سر
به پیش و نمی کرد بر وی نظر.
فردوسی.
به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهرۀ تو کرد نگاه.
فرخی.
گذری کن به کوی من نظری کن به سوی من
بنگرتا به روی من چه رسید از برای تو.
خاقانی.
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر.
خاقانی.
نظر کردی سوی قیصر دلارام
بزاری گفتی ای سرو گلندام.
نظامی.
نظر کن درین جام گیتی نمای
ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای.
نظامی.
نظر کرد و گفت ای نظیر قمر
ندارند خلق از جمالت خبر.
سعدی.
نظر کرد کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی.
به هرچه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی.
سعدی.
، عنایت کردن. توجه کردن. مورد توجه و عنایت قرار دادن. تفقد کردن: چون از آن فراغت حاصل افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. (تاریخ بیهقی ص 36).
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل و شکر کن.
نظامی.
شنیده ام که نظر می کنی به حال ضعیفان
تبم گرفته دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست.
حافظ.
، فیض دادن. (از آنندراج) :
کی بود چنین دیده به دیدار تو گستاخ
گویا نظری کرده ای امشب نظرم را.
تأثیر (آنندراج).
- نظر کردن در چیزی، بدان پرداختن. به آن توجه و عنایت کردن:
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد.
ناصرخسرو.
در من نظری بکن که خورشید
بسیار نظر کند به ویران.
خاقانی.
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم.
نظامی.
ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند. (گلستان سعدی).
بر آن باش تا هر چه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی.
سعدی.
، پاییدن. مراقبت کردن:
نظر می کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست.
نظامی.
، نیک نگریستن. دقت کردن:
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
سعدی.
، دقت کردن. (یادداشت مؤلف). تأمل کردن. تعمق کردن: تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند. (سندبادنامه ص 3).
دگر باره چو شیرین دیده برکرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.
نظامی.
ملک در هیأت او نظر کرد. (گلستان سعدی) ، اعتنا کردن:
نظر آنان که نکردند بر این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.
سعدی.
، اندیشه کردن. تأمل کردن. (یادداشت مؤلف). اندیشیدن. تفکر و تعمق کردن. سنجیدن.
نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشی های جهان چون خارش دست.
نظامی.
، چشم زدن. نظر زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیر کردن
تصویر دیر کردن
تاخیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذل کردن
تصویر بذل کردن
بخشیدن بخشش کردن بخشش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور کردن
تصویر دور کردن
بفاصله ای بعید فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر کردن
تصویر بسر کردن
باخر رسانیدن چیزی را بسر بردن، موافقت کردن با چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زار کردن
تصویر زار کردن
ناتوان ساختن، ضعیف کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زور کردن
تصویر زور کردن
فشار دادن، ظلم کردن ستم ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ربودن بسوی خود کشیدن جلب کردن طوری تکلم میکند که همه شنودگان را جذب میکند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جذل کردن
تصویر جذل کردن
شادمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ستم کردن ظلم کردن، یکسان کردن یکنواخت گردانیدن چیزی را بدسته های شبیه و نظیر تقسیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذف کردن
تصویر حذف کردن
ستردن راننیدن
فرهنگ لغت هوشیار
یاد کردن نام بردن، بیان کردن، تسبیح گفتن تهلیل ذکر گفتن، نام بردن یاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
وعده دادن به خیریاشر ترساندن، التزام قربت غیرلازم که پس ازالتزام واجب است وفای بدان البته درصورتی که شرایط آن کامل باشدوآن بردوقسم است: یانذر لجاجظنست که شخص بگوید} فلله علی صوم اوعتق {درحال غضب. یانذرتبرر. آنست که شخص ملزم شود بامری که نعمتی برای اوپدیدآید یانقمتی دفع شود. تبررگویندزیراکه طلب بر است مانندآنکه بگوید: (ان شفی مریضی فلله علی کذا. {وضابطه آن این است که نذرکندکه طاعتی را انجام دهدکه برای اومقدورباشد باضافه که بالغ باشدوعاقل وازروی اختیارو قصدنذرکند وآزادباشدودرکارهای مباح یا مستحب باشدیا واجب، آنچه شخص برخودواجب کندکه انجام دهدیادرراه خدابدهد بشرط چیزی یابدون شرط: توانگران راوقف است ونذرومهمانی زکات وفطره واعتاق وهدی وقربانی. (گلستان. چا. فروغی. 168)، عهدپیمان، جمع نذور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقر کردن
تصویر نقر کردن
کنده کاری کردن روی سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثر کردن
تصویر اثر کردن
تاثیر بجای نهادن کارگر شدن موء ثر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پراکنده کردن، انتشار دادن، زنده کردن مردگان در روز قیامت، پراکنده شدن: (و نبذی از ناپاکی آن ناپاک که چون نشر کند... دربندی چند کاغذ بیاور دمی)
فرهنگ لغت هوشیار
نگریدن یحی به دم چشم به من همی نگرید (تاریخ برامکه قریب) داخیدن نگاه کردن، فرمندکردن، چشم زدن نگاه کردن: چو بلبل نظر کرد کز لشکر وی گل افتاد از مسند کامرانی. (وحشی. چا. امیرکبیر. 13)، توجه کردن یکی از اولیای دین (پیغمبر ایمه اطهار امامزادگان عارفان) نسبت بکسی در خواب یاخلسه یا بیداری و یا نسبت بچیزی (مانند درخت)، چشم زخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
عبور کردن گذشتن: همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن بدریای سند، داخل شدن تیر در موضعی و از آن بیرون رفتن: آری آن تیر از او چو کرد گذر شد گشاده بر او دو چشم دگر. (جامی)، تجاوز کردن رحجان داشتن: هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمانی بترکان هنر. یا گذر کردن بر دست کسی. بدست کسی آمدن و بیرون رفتن چیزی: این شیخ با این همه جاه و قبول و مال بسیار که بر دست او گذر میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذر کردن
تصویر حذر کردن
پرهیزیدن پرهیز کردن پرهیزیدن: (از مصاحبت ناکسان حذر کنید خ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امر کردن
تصویر امر کردن
دستور دادن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذر کردن
تصویر گذر کردن
((~. کَ دَ))
گذشتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حذف کردن
تصویر حذف کردن
زدودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حفر کردن
تصویر حفر کردن
کندن، فروکندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اثر کردن
تصویر اثر کردن
هناییدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذکر کردن
تصویر ذکر کردن
یادکردن
فرهنگ واژه فارسی سره
دیدن، رویت، نگاه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرهیز کردن، اجتناب کردن، دوری گزیدن، احتراز کردن، دوری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد